داستان کوتاه – کاج های پایین نهر

1

“چرا متوجه نیستی! من دیگر نه چهره کسی را ترسیم می کنم و نه دیگر اصلا نقاشی می کشم .”

فکر کنم کمی صدایم را بالا برده بودم .

پسرکی که از صبح به پر و پایم پیچیده بود و اصرار داشت چهره مادرش را برای روز تولدش نقاشی کنم ، حالا با اخم نگاهش را به من دوخته بود . نمی خواستم با او تند برخورد کنم ولی اینکه هر روز یک نفر از من می پرسد که دیگر چرا نقاشی نمی کشی ؛ ذهنم را شدیدا درگیر کرده و همیشه فکر به اینکه باید برای تک تک شان دلیل و برهان بیاورم ، کلافه ام می کند .

خواستم چیزی به او بگویم ولی با دلخوری راهش را گرفت رفت .

پسرک که به امید شاد کردن دل مادر پیرش از دهکده مجاور تا اینجا پیاده آمده بود ، حالا غمگین و سرخورده ، داشت به خانه اش بر می گشت. چقدر دلم می خواست من هم برای مادرم این کار را می کردم . اما او فرصت برای پیر شدن و در کنار ما بودن را نداشت .

دلم برایش بسیار تنگ شده است.

بادی سردی وزید و عکس سیاه و سفید زن میانسال که تبسم ساده ای را در کنج صورت پر مهر و محبتش گنجانده بود ، به پرواز در آورد .

امیدوار بودم باد آن را با خود به پیش نقاشی ماهرتر ببرد . تمام این ماجرا باعث شد پاک یادم برود که باید به کاری مهم تر رسیدگی کنم . باید به عیادت یکی از دوستانم می رفتم .

مسیر خانه آنها از تپه ای بزرگ و پر پیج تاب عبور می کند . موقع رفتن به آنجا داشتم به این فکر می کردم که پسری ریز نقشی مثل او چگونه هر روز این مسافت را را طی می کند ؟!

به من گفتند که امروز نمی شود ببینمش .

پدر و مادر نزدیک ترین دوستم این را خطاب به من گفتند . اولین بار بود ملاقاتشان می کردم و گویا زیاد از دیدار با من خوشحال نبودند. شاید فکر می کنند اینکه پسرشان مریض شده تقصیر منه ولی نیست ! ما فقط داشتیم روی تپه های شیب دار کنار مدرسه سورتمه سواری می کردیم. خیلی هم خوش گذشت . مخصوصا دفعه آخر که نزدیک بود با درخت کاج پیری برخورد کنیم ولی- با مهارت ها من توی کنترل سورتمه – جون سالم به در بردیم و کلی خندیدیم . حالا سه روز از این اتفاق می گذرد. او تا الان به مدرسه نیامده و مریض شده . راستش کمی نگرانش شدم برای همین رفتم به او سر بزنم و تکالیف مدرسه را به دستش برسانم تا عقب نیفتد اما وقتی رفتم و درِ خانه را زدم ، اول خواهر کوچکش با یک عروسک پارچه ای کهنه و سپس پدر و مادرش جلوی در آمدند . هیچ کدام میلی به دیدار من نداشتند.

چند برگه را همراه یک کتاب به والدینش دادم و آنها نیز با نگاه سردشان من را به سمت خانه راهنمایی کردند . می دانستم پدرم تازه از سر کار برگشته و در خانه منتظر من است . با این وجود هر وقت به خانه نزدیک می شوم ، دلم می گیرد . تا قبل از مریضی مادرم ، هر روز که از مدرسه برمی گشتم ، چشم به راه من بود . اما حالا انگار با این خانه بیگانه شده بودم . بغضی عمیق در گلویم نشست . در راه برگشت که از کنار همان تپه ها شیب دار رد می شدم چشمم به آن طرف نهر؛ پشت کلبه های کوچک افتاد . جنگل کاج سفید پوش، در هاله نارجی رنگ غروب آفتاب فرو می رفت . دل و دماغ رفتن به خانه را نداشتم پس راهم را به آن طرف کج کردم . همان طور که به زمین پستِ پایین کوه نزدیک می شدم سطح زمین هموار تر می شد . قدم هایم را تندتر کردم تا قبل از تاریکی ، سری به جنگل- که پاتوقی برای خلوت کردنم بود -بزنم . بعد هم سریع به خانه برمی گردم . به این فکر می کردم که کاش با پدرم از این خانه و دهکده ماتم زده به شهر مهاجرت می کردیم . درست مثل عمو هایم که به شهر رفتند . یادم است که چقدر به ما هم اصرار کردند اما پدر نمی توانست از اینجا دل بکند . گاهی برای ما نامه می فرستند و از احوال زندگی شهریِ خود ما را آگاه می کنند . پدر هر دفعه که نامه ها را می خواند حرص می خورد و بگی نگی پکر می شود . خودش علتش را عذاب وجدان از منع نکردن آنها برای رفتن به شهر و نگفتن گرفتاری های شهر نشینی ، بیان می کند اما من می دانم که به آن ها حسودی اش می شود .

در افکار خودم غرق بودم که ناگهان جلوی دکه ای چوبی ، صدایی بلند و رسا، رشته ی افکارم را از هم گسست.

“های پسر جون ”

صدا متعلق به مردی بود که صورتش پشت کوهی از خرت وپرت که دستش را پر کرده و ماننده ستونی تا آسمان روی هم چیده بود ، پنهان شده بود گفت: (چند وقتیه دیگه از من کاغذ و مداد نمی خری ؛ نکنه این دور و بر دکه جدیدی باز شده !؟)

بعد با دقت و ظرافت شروع به چیدن وسایل توی دستش روی پیشخوانی که در واقع تکه سنگی پهن و سیقلی بود ، کرد.

دکه دار مردی سال خورده و مهربان بود. وقتی متوجه قیافه ی گرفته ی من شد گفت: ( شوخی کردم ها… به دل نگیر!) دلم می خواست برایش توضیح بدم که دیگر انگیزه برایم نمانده و دلیلی برای تلف کردن وقتم پای بوم و رنگ ندارم . اما فقط گفتم :(فعلا حوصله ندارم، شاید بعدا آمدم.) این  را گفتم و سریع تر از قبل به راهم ادامه دادم . در راه صدای ضعیف پیرمرد که می گفت : ( باشه ولی اینو بدون هر وقت بخواهی بیایی من اینجا منتظر تو هستم ) مثل شبحی در گوشم پیجید و رفت . نمی دانم چرا حرف او به من احساس امنیت و آرامشی می داد درست مثل صدا مادرم.

صدای او هم باعث آرامشم بود .

 

2

سرم را بالا آوردم و با دیدن تراکم درختان کاج متوجه شدم پا به جنگل گذاشته ام . صدای گنجشک ها که ناله ای نغمه گونه را مکرر ادا می کنند بر سکوت عجیب جنگل مسلط شد.

رسیدم به چشمه ای جاری که یک تخته سنگ پهن کنار آن جا خوش کرده . حالا، شُر شُر آب با بانگ گنجشک ها تلفیق شده و آوایی دل پذیر را ایجاد کرده است . خودم را به بالای تخته سنگ رساندم و شروع  کردم به درآوردن کفش هایم . پا هایم از سرما و پیاده روی زیاد ، کرخ شده بود . آنها را آرام داخل آب فرو کردم اما ناگهان نفسم بند آمد و خشکم زد ! آب سرده سرده سرد بود… دلم می خواست فریاد بزنم ولی فقط

پایم را سریع از آب بیرون آوردم ؛ چشمانم را بستم و چند نفس عمیق کشیدم . چشمانم را که بستم ، توجهم به صدای محیط جلب شد :

تنها صدای گنجشک ها و جریان آب به گوش می رسید که صدای رعد و برق ، فضا را ملتهب می کند . چشمانم را باز کردم و دیدم که قطرات باران همه جا را فرا گرفته است . حالا صدای دلپذیر گنجشک ها جای خود را به صدای پر تلاتم قطرات باران داده است؛ این یعنی باید تا قبل از اینکه موش آب کشیده شوم ، به خانه برگردم . با پای برهنه سمت کفش هایم خیز برداشتم .

یک آن زمزمه ی درد در تمام بدنم پیچید. انگار پایم روی چیز تیزی رفته باشد . سرم را خم کردم . یک موش خاکستری با دو دندان بزرگ آغشته به خون به من زل زده بود . باران شدت پیدا کرد و تقریبا همه بدنم خیس شده بود . حالا دو موش آب کشیده به هم خیره شده بودند . می توانستم سریع به خانه بروم و انگشت پایم که جراحت پیدا کرده بود را پانسمان کنم اما من راه دیگری را انتخاب کردم . سمت موش خیز برداشتم تا او را مجازات کنم ولی او از من چابک تر بود و پا به فرار گذاشت . نا امید نشدم . من هم شروع به تعقیب او کردم . همان طور که می دویدم قطرات آب از روی مو هایم روی صورتم می ریخت . درختان به سرعت از نظرم می گذشتند.

به درخت کاج قطوری رسیدم . ایستادم که کمی نفس تازه کنم . هوا تاریک شده بود و تا چشم می دید درخت بود و درخت بود و درخت بود …

فایده ای نداشت ؛ دیگر گمش کرده بودم . پاسی از شب می گذشت و باران هم بند نمی آمد . بخاطر باران، زمین سفید پوش حالا در سدد یخ زدن هم بود . بهتر از این نمی شد !

برای رفتن به خانه خیلی تعلل کرده بودم . پس به سمت دهکده رفتم . همان طور که لنگ لنگان راه می رفتم دیدم که چندین متر آن طرف تر در سمت راستم تراکم درختان کاج کم شده و نوری خفیف سو سو می زند . حدس زدم که رسیده ام برای همین به سمت آن نور حرکت کردم . جلوتر ، متوجه شدم که من در محوطه سر بازی هستم که دور تا دور آن را درختان کاج محاصره کرده . آن نور هم از یک اتاقک کوچک در مرکز اینجا ساطع می شد و این یعنی من گشمده ام .

نگاهم به اتاقک چوبی گره خورده بود . با تردید به سمت آن نزدیک شدم . هوا سرد بود و من هم سرا پا خیس آب . با خودم گفتم که کمی در آنجا می مانم و سپس به خانه می روم .

ضربه ای خفیف به در زدم . جای میخ های کجِ فرو رفته به درون تخته چوب ها و هرزگی های حاشیه ی آن نشان از کم تجربه گی سازنده آن می دهد . اینجا حس عجیبی به من می داد . دوباره در زدم اما فقط صدایی ضعیف مانند موج های دریا و یا شاید یک صاعقه به گوشم رسید . در را به تو هُل دادم . وقتی در باز شد یک آن طوفانی عظیم از دورن اتاقک به بیرون هجوم آورد . طوفان من را از جا کند و چند متر دور تر به زمین یخ زده تحویلم داد . همان طور که داشتم غلت می خوردم ، با کنده درختی تصادف کردم . پا هایم را بغل گرفته و از اتفاقی که افتاده بود در شوک بودم . شاید فقط یک کابوس باشد . اما قطرات آب که از تخته چوب های اتاقک می چکید و دردی که من به آن دچار شده بودم ، چیز دیگری می گفت . هراسان از جا بلند شدم . خواستم به سمت جنگل حرکت کنم اما صدای زوزه های بلند و نخراشیده ای که از همه طرف به گوش می رسید ، مانع شد . فکر به این که صدا متعلق به گرگ ها است یا خرس ها بسیار آزارم می داد. باید در این شب سرد و مخوف بین اتاقک مرموزی که وسط جنگل سبز شده و گرگ های گرسنه یکی را انتخاب می کردم .

تصمیم را گرفتم.

وقتی دوباره سعی کردم در را باز کنم دیگر صدایی به گوش نمی رسید . این یعنی اوضاع فعلا آرام است پس با رعایت بیشتر در را هل دادم . صدای جیر جیر لولای در بلند شد .کسی داخلش نبود . وارد شدم. در هم پشت سرم بسته شد . خبری از هیولا ها و اشباح سرگردان نبود .

اتاقک چوبی نارنجی رنگ در واقع اتاقی با سقف کوتاه بود که دور تا دور آن را تابلو های نقاشی پر کرده بود . یک چهار پایه ی کوچک هم کنار در بود که روی آن فانوس روشن و فروزانی جا خش کرده بود . انگار نه انگار که دو دقیقه پیش از داخل این اتاق سیل و طوفان به پا شده بود . به دیوار تکیه زدم و همان جور که به نقاشی ها نگاه می انداختم ، متوجه شدم بعضی از آن ها اشناست . باورم نمی شد… چه طور ممکن است؟ نقاشی های دوران خردسالی من بود که بر روی این دیوار ها نقش بسته !

3

بلند شدم و دور خودم چرخیدم . خط خطی های کودکی تا طرح های همین چند ماه پیش من وجب به وجب دیوار ها را پوشانده بود. همان طور هاج و واج بودم تا چشمم به یکی از نقاشی ها افتاد . این یکی در تلاش بود که یک خانواده شاد را کنار خانه ای بزرگ در پس رشته کوه های بلند به تصویر بکشد . یکی دیگر تصویر مردی قد بلند و درشت هیکل است که چکش آهنگری اش را روی شانه اش گذاشته است . در واقع آن مرد پدرم بود . به جرعت می توان بگویم با یکایک این ها ها خاطره دارم ؛چه زشت چه زیبا چه کوچک چه بزرگ چه رنگی چه سیاه و سفید…

چشمان را محکم بستم و خودم را در حال نقاشی یک درخت کاج بزرگ کنار نهر آب تصور کردم . کاج بلند قامت و کهن سال در فصل بهار زیبایی های بی شماری داشت . کمی بالا تر از کاج ، نهری جاری و سر زنده وجود داشت که صدای جریان آب آن مانندی موسیقی دلنوازی در گوشم طنین انداز شد . در طی کشیدن درخت ، سنجاب ها و راکون های کنجکاو دور و برم پرسه می زدند و به این طرف و آن طرف می پریدند. گه گاهی باد خنکی به صورتم می خورد و حس و حالم را دگرگون می کرد. همان طور که در رویای خود شناور بودم. چشمانم را باز کردم . چکه کردن آب از سقف اتاقک نشان از تداوم باران داشت . پس کتم را درآوردم و کف زمین خوابیدم وکتم را مثل ملحفه ای رو خود کشیدم .

نفهمیدم چه زمان بخواب رفتم ؛ در خواب مادرم را دیدم که مثل همیشه روی صندلی اش کنار در نشسته و دارد کتاب می خواند . به سمتش دویدم .  بدون اینکه حرفی بزنم آرام کنارش نشستم . او کتابش را بست و با هم به گندم زار های وسیع در دور دست خیره شدیم . مادرم با همان صدای آرامش بخش گفت:

خسته به نظر می آیی . چرا انقدر خودت را اذیت می کنی .

گفتم : دلم می خواهد همیشه اینجا پیش شما بمانم .

+ اما اون بیرون مایه دلگرمی خیلی ها هستی .

_ من ؟؟؟

+ پدرت دلش هزار راه رفته و بی قراره چون تو خانه نیستی . دوستانت بخاطر کلافگی این چند ماهه ات بخاطر من بسیار ناراحتند و دلشان می خواهد کمکت کنند . اهالی دهکده همه به فکر تو هستند چون تو مایه دلگرمی آنها هستی . پس چرا انقدر بی قراری می کنی ؟ برو و به آنها بگو که می خواهی باز هم بخندی و شاد باشی .

مادرم به آن طرف گندم زار اشاره کرد . جایی که چند ابر سیاه بزرگ ماننده لکه های جوهر روی کاغذ آبی آسمان نقش بسته بودند .

آب دهانم را قورت دادم و گفتم : اما طوفان در راهست و من شجاعت روبرویی با آن را ندارم .

مادرم لبخند زد و گفت : پسر شجاع من که از طوفان نمی ترسد .

بعد یک آن شک در چهره اش نمایان شد و گفت : نکند که تو پسر من نباشی .

مات و مبهوت مانده بودم . خواستم چیزی بگویم که

ناگهان صاعقه ای به خانه زد و همه چیز را به آتش کشید .

***

از جا پریدم . کابوس وحشتناکی بود . تا که بلند شدم تازه متوجه دیوار های خالی اتاقک شدم . دیگر اثری از نقاشی ها نبود . در عوض یک تابلوی کوچک روی دیوار نصب شده بود که روی آن چیزی نوشته شده بود :

” تو باعث دلگرمی خیلی ها هستی ”

باریکه ی نور خفیفی از درز بین تخته چوب ها به صورتم خورد . ساعت ها بود که باران بند آمده بود و دیگر وقتش بود که به خانه برگردم .

پس فانوس را از روی چهار پایه برداشتم و با یک باز دم به عمر شمع درونش پایان دادم .

وقتی می خواستم در را باز کنم ، از ترس چشمانم را بستم و در را هُل دادم . از صدای جیر جیر لولای در فهمیدم که باز شد . آرام جلو رفتم . وقتی چشمانم را باز کردم خبری از اتاقک چوبی نارنجی رنگ نبود . انگار آب شده رفته توی زمین . اما دیگر مهم نسیت . از این به بعدی خبری از طوفان نیست . اگر باشد هم باز اتاقک جلوی چشمانم ظاهر می شود .

4

وقتی داشتم از نهر رد می شدم صدای فریاد پیرمرد کاغذ فروش را شنیدم به سمت صدایش رفتم و دیدم که کمی آن طرف تر همان موش که دیروز پایم را گاز گرفته بود، پای آن بخت برگشته را هم زخمی کرده . خواستم کاری کنم که دیدم پیرمرد خود به دنبال موش افتاده . حالا می فهمم که آن موش یک مامور بود. مامور رساندن افراد طوفان زده به اتاقک چوبی نارنجی رنگ .

به سمت دهکده که حرکت می کردم چند ایده جدید برای نقاشی کشیدن به ذهنم خطور کرده بود ولی برای پیاده کردن آن نیاز به کاغذ بود .

تا به دکه پیر مرد رسیدم – همان طور که حدس می زدم  – دیدم کسی داخلش نیست پس چند کاغذ و یک مداد مشکی نوک تیز برداشتم و پولش را رو پیشخوان گذاشتم و رفتم . در راه خواهر کوچک دوستم را دیدم که دارد با عروسکش به پیک نیک می رود. در این روز آفتابی ایده ی خوبی بود . وقتی من را دید گفت که برادرش حالش بهتر است و از فردا باز به مدرسه می آید .

با شنیدن این خبر دیگر در پوست خودم نمی گنجیدم .

به خانه نزدیک شده بودم و می توانستم پدر را که نگران جلوی در ایستاده ببینم .

به سمتش دویدم و صدایش کردم . وقتی متوجه من شد دیگر نگران نبود . درچهره اش دلخوری موج می زد . سرم داد کشید و گفت : معلومه از دیروز کجایی ؟

خواستم حرفی بزنم که شروع کرد به بلند حرف زدن با خودش:

اگر گم میشدی چی، اگر از درخت می افتادی ؟ اگر گرگ ها یک لقمه چپت کرده بودند چی ؟

همان طور که داشت تمام احتمالات هلاکت من را برسی می کرد با صدایی رسا گفتم : بابا من حالم خوبه ، جدی می گم!

اول نگاهی به خودش و بعد نگاهی به من انداخت . بی معطلی به سمتش دویدم و در آغوش گرفتمش .

گفت : قول بده هیچ وقت من را تنها نگذاری .

گفتم : قول مردونه می دهم .

پدرم وقتی که از سلامت من اطمینان حاصل کرد به کارگاه آهنگری اش برگشت . دوباره خودم بودم و خودم . سری به خانه زدم و بعد از انباری پشت کلبه، رنگ های روغنی و سه پایه ی قدیمی ام را در آوردم . حسابی خاک گرفته بود ولی هنوز قابل استفاده بود . از جایی که ایستاده بود ، جنگل کاج به خوبی دیده می شد .

آن روز یکی از بهترین تابلو هایم را کشیدم

تصویری از کاج های پایین نهر که در میانشان اتاقکی مرموز پنهان شده بود .

 

امیراحمد حسن زاده

بهار ۱۴۰۳

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

فرم پیش ثبت نام

فرم مصاحبه کاری